قورباغه رو اول قورت بدیم یا آخر؟
وقتی لیستی از کارها داریم که پیشنیازی چندانی ندارن، انتخاب ترتیب مناسب خیلی مهمه. حالا اینکه ترتیب مناسب چیه بحث داره. مثلا یه پیشنهاد که تو کتاب پرفروش و عامهپسند «قورباغه را قورت بده» هست اینه که سختترین کار رو اول انجام بده که خیالت راحت بشه و بعد بری سراغ بقیه چیزها.
من با این توصیه موافق نیستم. حالا میخوام چراییش رو توضیح بدم.
جنبه منطقی
دلیل اول اینه که ترتیب مناسب تو شرایط ایدهآل اینه که به ترتیب ارزش کارها رو انجام بدیم؛ هرچی کاری با ارزشتره زودتر انجام بشه. دلیلش هم اینه که خیلی از کارها رو وقت نمیکنیم به موقع انجام بدیم و قطعا تو این شرایط بهتره که کارهای کمارزشتر به آینده موکول بشن (قانون ۲۰/۸۰ هم که یادتون هست). توجه هم داشته باشین که فوریت و ضرورت کارها، در صورتی که واقعی باشن، تو «ارزش» کار منعکس میشن و اگه ارزش رو درست در نظر گرفته باشیم دیگه نیازی نیست که در کنارش عامل دیگهای هم بذاریم.
«ارزش» هر چیز میشه منافعی که ازش حاصل میشه، تقسیم بر هزینهای که انجامش داره. هزینه خیلی وقتها ممکنه صرفا تبدیل بشه به زمانی که برای کارها میذاریم. هرچقدر که کاری سادهتر باشه، عملا سریعتر (کمهزینهتر) انجام میشه و احتمالا ارزشش میره بالاتر. به عبارت دقیقتر، اگه دو کار داشته باشیم با منافع یکسان، اونی که سادهتره «ارزش» بالاتری داره. در نتیجه تو این حالت باید کار سادهتر رو اول انجام بدیم.
جنبه روانی
کسایی که به قول اون کتاب طرفدار قورت دادن قورباغه باشن احتمالا به من اعتراض میکنن که دلیلشون جنبه منطقی مسئله که مرتبط با ارزشه نیست و چیزی که بهشون کمک میکنه جنبه روانی مسئلهس: اینکه وقتی کار پردردسر رو در اولین زمان ممکن تموم میکنن آرامش میگیرن و با انگیزه و توان بیشتری میتونن جلو برن.
من با این هم مخالفم، به دو دلیل:
- آدم باید با هوشیاری به حس خودش جنبه منطقی بده، نه اینکه سعی کنه دنیای اطرافش رو بر اساس حسش بسازه.
- از اون گذشته، اینکه کارهای ساده رو اول انجام بدیم به نظر من از نظر روانی هم کمک میکنه. فرض کنین یه لیست دارین از ۱۰۰ آیتم که باید انجام بدین. اگه از سادهترین کارها شروع کنین، لیستتون خیلی سریع «تیک» میخوره و میره جلو. این خودش کلی به آدم انرژی میده که ببینه از ۱۰۰ آیتم فقط ۷۰تا مونده، حالا فقط ۵۰تا، حالا فقط ۳۰تا. آدم احساس میکنه داره به نتیجه نزدیکتر و نزدیکتر میشه. در نهایت غول یا غولهای آخر که مثلا یک تا سه آیتم هستن باقی میمونن که «قورباغه»های ماجرا هستن. اینجاس که برای خود من کار خیلی راحتتره، چون دارم میبینم که هرچقدر هم کار سخت باشه، با تموم کردن این تعداد انگشت شمار کار، کل محصول کامل شده.
البته این نکته رو هم باید بگم که مثبت بودن جنبه روانی روش منطقی ممکنه وابسته به یه پیشفرض باشه: اینکه مجموعههایی از کارهای ما یه محصول میسازن. اینکه هر چند وقت یه بار آدم میتونه یه دستآورد داشته باشه که محقق شدنش باعث شادی و افتخارش بشه. من واقعا نمیدونم اگه کسی تو شرایطی باشه که صرفا یه سری کار پشت سر هم بیان و برن و ازش محصول یکپارچه خاصی به وجود نیاد وضعیت چقدر فرق میکنه. این رو میدونم که چنین وضعیتی برای من به معنی مرگه و ماجرا به انتخاب ترتیب کارها نمیرسه.